حس میکنم روابط اجتماعی م خیلی خرابه.و خیلی کم حرفم فقط بعضی مواقع میتونم حرف بزنم.در خیلی مواقع حرفی برای گفتن ندارم.مثلن وقتی صحبت از آشپزی و خیاطی و خواستگارها و دوست پسراشونه.یا عروسی فلانی و یا غیره! یا رنگ مو و فلان آرایشگاه :)) به کل از مرحله پرتم.بعضی وقتا حس میکنم واقعا ممّدم تا مردیت :))) من بکشنم هم نمیتونم اینطوری باشم.زندگی م کسالت بار و دیوانه وار میشه.و روانی میشم.من همین زندگی آزاد خودمو دوست دارم و راحتم :) امروز عصر اینقدر حرف مشترک و نظر نداشتم بزنم که مجبور شدم ده تا لیوان چایی بخورم تا خودمو مشغول کنم.و اینقدر آجیل خوردم تا بیکار نباشم که دهنم از شوریشون له شد.یک لحظه حس کردم نامرئی م :)) و کسی منو نمیبینه :))     invisible woman chapter 1:) 


پ ن: اینقد خسته م.اینقد کوزت بودم امروز.هنوز نماز نخوندم و داره چشمام می ه روی هم :)) لعنت بر شیطون



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها