پیامبرِ بی معجزه



۱)فردا تولدمه.اینکه خوشحالم یا نه رو نمیدونم فقط دلشوره بدی همه وجودمو گرفته.

۲)باز مامانم حالش خوب نیست! و من عادت دارم به نگرانی و خودخوری! 

همش میترسم خدای نکرده :( 

خدایا اگر بالای سرمونی،اگر مواظبمونی پس چرا مواظب ما نیستی؟؟؟

۳)سرم درد میکنه و زیاد میخوابم! 

۱۰روز بود قهوه نخورده بودم که امروز عصر یک فنجون کوچیک چ رقیق خوردم.سرم بهتره؟؟ نمیدونم. فقط منتظرم مامان از بیرون بیاد چایی بخوریم.

د۴)دلم میخاد مث همه آدمای معمولی اطرافمون یک زندگی معمولی داشته باشیم.که نگران از دست دادن هیچکی نباشم.

من حتا نمیتونم برای آینده برنامه بریزم.دائم میترسم.از بچگی ترسیدم و میترسم.خدایا به اسما اعظم قسمت میدم کمک کن.آمین!


پ ن: اینترن شدم.از این بابت خوشحالم.با بخش آف شروع میکنیم.از این بابت خوشحال نیستم.مهر و تگ جدیدم رو بعد از عید میگیرم.یک مقداری م نگران امتحان عملی م!

هنوز روسری و کفش و جوراب شلواری نخریدم :) من خیلی خوشحالم! دلم میخاس به جای سارافن میتونستم دامن قشنگمو برای عید بپوشم.حیفش.فعلا باید از توی کمد نگاهش کنم.از دوووور! از خیلی دوووور :)) 


دلم یک مقداری گرفته! یه کوچولو :/ 


هیچی سخت تر از جا به جا کردن مبل های سنگین نیست.کمرم یه ذره درد میکنه اما خوب خدا رو شکر قسمت زیادی تمیز شد.

فردا هم انشاالله هال رو تمیز بکنم.بعدم پله ها اگر شد :) 

خیلی طول میکشه.خیلی هم نمیکشه ها اما خوب فکرش از انجام دادن خودش سخت تره.باید کابینت ها رو هم میریختم بیرون و همه ظرفا رو مرتب میکردم اما خوب این کارو هم نکردم چون خیلی سخته.سلیقه من و مامان به هم نمیخوره.میترسم خوشش نیاد همه چیزو بریزم بهم.ولی خوب بالاخره یک سر و سامونی باید پیدا کنن.فردا عصر هم باید حتما بریم پلاسکو.کلی چیز لازم داریم.کلی! 

هنوز روسری نخریدم :| 

ولی آستین هام رسید.اونطور که میخواستم نبودن.اندازه مچم نبود.فکر کنم از قبل آماده داشتن که فرستادن.من هزار دفه گفتم مچم ۱۵سانته.آخرش به این نتیجه رسیدم دکمه هاشونو جا ب جا کنم تا سایز شه.دیدم حوصله ندارم پس بفرستم. سرمه ای هم بی نهایت نازکه.اون پارچه کرپ که نشونم داد اصلا نازک نبود.ده هزار بار پرسیدم این بدن نما نیس و اون هربار قول داد که نه! و من باور کردم.الان پشیمونم چرا کتون سفارش ندادم :| ولی خوب بهتر از اون ساق دست هاست.لااقل دستم کبود نمیشه :/ 

لعنتی این تولیدی ها شدن.دیگه مانتو دکمه دار و آستین بلند پیدا نمیشه.از سر و ته مانتوها میزنن :/ مردم هم خوشحالن که طبق مد لباس میپوشن.ب نظرم خرید لباس شده از سخت ترین کارها!

پشیمونم چرا ۲تا مقنعه مشکی دیگه نخریدم! حیف! واقعا مناسب بودن.هم بلند هم به نظر جنسشون خوب بود. :/ 

داشتم جوگیر میشدم از دی جی کالا ساعت بخرم.که منصرف شدم ترسیدم یک جنس آشغال تحویلم بدن که بعد از ۲روز دیگه کار نکنه :/ 



بالاخره من به دنیا اومدم.گویا ساعت۲ به دنیا اومده بودم.اون روز بارون می اومده و باد یه درخت رو انداخته بوده توی خیابون خیام! و راه رو بسته بوده! بابام بعد از اینکه میفهمه من سالمم و زنده ام از خوشحالی میره مسجد خیام و نماز میخونه و همونجا اسممو انتخاب میکنه.گوسا قبلش سر یک اسم دیگه به توافق رسیده بودن اما میگه تو شناسنامه ش میذاریم این اسم و به اون یکی اسم صداش میکنیم که مامانم چند روز قهر میکنه :)) 

خدا رو شکر مامانم حالش بهتره و رفته دکتر و دکتر گفته لیزینوپریل رو با دوز دو برابر استفاده کنه.و مشکل دیگه ای به جز فشار خون بالا نداره.نگرانم! فشارش ۱۶بوده تو مطب دکتره! 
گفت استادت سلامتو رسونده و منشی هاش.گفتم علیک سلام.چقدر مهربونن واقعا.هم خودش و هم منشی های مهربونش.
کیک تولد ندارم به خاطر قند مامان.شام تولد بعدا میریم میخریم.میخاستیم بریم پلاسکو که برادر جان خوابیده و جم نمیخوره.امروز ب مامان گفتم من باید پسر میشدم.والا! حیفه این همه مسئولیت که در من نهاده شده و داره خاک میخوره :)))) 
امروز ۱ساااااعت درس خوندم :)) خسته شدم !

پ ن: مامان زورکی موهامو کشیده و پایین موهامو روغن بادوم زده.بهش میگم امشب موهام مورچه میزنه این خط این نشون،که تق یک چیزی خورد تو کله م :))) میگه حیف من که به فکر این موهای تو ام.موی فر هم خوبه هم بد! همش تو برس گیر میکنه و کنده میشه

دیشب ساعتا جدید شد! و یک ساعت رفت جلو،امروز صبح ساعت ۱۰:۳۰ بود که بیدار شدم.بعد هول هولکی رفتم حموم و موهامو سشوار کشیدم تا فر جلوش صاف وایسه چون مهمون داشتیم.شوهر عمه م و عمه و دختر عمه اومدن.کلی شوهر عمه م که عموی مامان هم هست نصیحتش کرد که اینقدر غصه نخور و اینا و یهو مامان بغضش ترکید و های های گریه کرد.و ما ینی من و داداشم فرش رو نگاه میکردیم :/ بعدم هرچی اصرار کردیم ناهار نموندن و ما هم رفتیم خونه پدربزرگ.اونجا بعد از ناهار زن دایی مردم آزار اومد کله ظهر.نذاشت یه ذره دراز بکشیم :)) بعدش پسر عمه من که پسر عموی مامانمه با خانمش و بچه ش و دختر عمه من که دختر عموی مامانمه با خانمش و بچه ش و بعد هم دختر خاله های مامانم با بچه ها و همسرانشون اومدن. و من مسئول پذیرایی بودم :)) آخرش به خاله م گفتم کارگر افغانی روزمزد ۱۵۰تومنش میدن تو به من حقوق نمیدی نمیصرفه برام :)) تازه نقش سرگرم کننده بچه ها رو هم دارم.هی باید بازی کنم باهاشون تا سرگرم شن.انواع و اقسام بازی های فکری بی مزه رو پسر دایی م میاره و من باید وانمود کنم که واااای چقدر خوبه و ما خوشحالیم.آخرش گفتم باید از فردا شرط بندی کنیم سر پول عیدیامون اینطوری حال نمیده‌ که گفت شرط بندی ینی قمار؟ گفتم آره.گفت حرامه‌ که گفتم قمار با دختر عمه خیلی م حلاله زود رو کن اون پولاتو :)) 

گردن و شونه و دستم درد میکنه.اگزمای دستم بدتر شده

اینقدر شام و ناهار خوردم که دارم میمیرم.حس میکنم بعد از تعطیلات مقدار زیادی weight gainداشته باشم و لباسام تنگم شه :/ 

امروز ب دایی م گفتم من الان ده روزه تو صفحه ۲۰ نفرو موندم و احتمالا ۱۵روز دیگه هم تو همین صفحه بمونم :)) گفت چرا تمرکز نداری؟ گفتم مگه با این مهمونا میشه چیزی خوند؟؟ 



خلاصه که زندگی بیکاری خیلی خوبه ولی حس میکنم مغزم داره آتروفی میشه از بس ازش کار نکشیدم :)) من واقعا میمیرم اگر بخوام یک روز به جای کار کشیدن از مغزم فکرم درگیر آمبره سامبره و مانیکور و ژلیش و رنگ شماره فلان :)) باشگاه فلانی جون و تتو فلانی خانوم و اینا :)) 



دلم میخاد صبح ها همت میکردم میرفتم پیاده روی ولی نمیشه هم خیلی تنبلم هم پایه ندارم :( 


پ ن: راستی! روابط اجتماعی م بهتر شد امروز.احتمالا مشکل از مهمونای روز اول بود.مهمونای روز دوم به مراتب بهتر بودن و دختر خاله های مامان خیلی مهربون تر بودن.شاید توی ارتباط برقرار کردن باید هر دو طرف همکاری کنن توی صحبت کردن  :) تلاش یک طرفه کاملا مسخره س


حس میکنم روابط اجتماعی م خیلی خرابه.و خیلی کم حرفم فقط بعضی مواقع میتونم حرف بزنم.در خیلی مواقع حرفی برای گفتن ندارم.مثلن وقتی صحبت از آشپزی و خیاطی و خواستگارها و دوست پسراشونه.یا عروسی فلانی و یا غیره! یا رنگ مو و فلان آرایشگاه :)) به کل از مرحله پرتم.بعضی وقتا حس میکنم واقعا ممّدم تا مردیت :))) من بکشنم هم نمیتونم اینطوری باشم.زندگی م کسالت بار و دیوانه وار میشه.و روانی میشم.من همین زندگی آزاد خودمو دوست دارم و راحتم :) امروز عصر اینقدر حرف مشترک و نظر نداشتم بزنم که مجبور شدم ده تا لیوان چایی بخورم تا خودمو مشغول کنم.و اینقدر آجیل خوردم تا بیکار نباشم که دهنم از شوریشون له شد.یک لحظه حس کردم نامرئی م :)) و کسی منو نمیبینه :))     invisible woman chapter 1:) 


پ ن: اینقد خسته م.اینقد کوزت بودم امروز.هنوز نماز نخوندم و داره چشمام می ه روی هم :)) لعنت بر شیطون



ب نظرم همیشه ۲۹اسفند شکوهمندتر از ۲۷م بوده :)) روز ملی شدن صنعت نفت.اگر بهم میگفتن دوست داشتی چه روزی به دنیا می اومدی میگفتم ۲۹اسفند :)) 

امروز یک عالمه کار انجام دادم. رفتم آرایشگاه.رفتم شال و شلوار خریدم و یک روسری برای مامان.رفتیم پلاسکو سفره خریدیم و یک عالمه چیز میز.بعدش نونوایی،و بعد هم سنجاق روسری برای مامان.

هنوز یک عالمه کار دارم که انجام بدم و زمان می دوئه.دوست ندارم شب بریم مهمونی.نمیرسم واقعا.هنوز هال مونده و اگر از ارتفاع نمی‌ترسیدم میرفتم بالای نردبون و شیشه هایی که دستم نمیرسید و تمیز میکردم.

چرا اینقدر زمان می دوئه؟؟ 

:) امیدوارم امسال سال خیلی خوبی برای همه و ما باشه :)

خدایا میدونم مواظبمونی.بیشتر مواظبمون باش.مرسی

سال نو مبارک :)


از قدیم گفتن خواب زن چپه! 

از بس دیشب در مورد کنکور حرف زدیم،خواب امتحان دستیاری رو دیدم! و بسی حالم بد شد! خواب دیدم موعد امتحان رسیده و منم کم خوندم و همه وقتمو هدر دادم و حالا با انتظار بالایی که از خودم داشتم گند زدم به همه چیز :| 

هنوز از بابت خواب بدم تپش قلب دارم

امیدوارم خواب زن چپ باشه


دارم یک عاشقانه آرام با صدای پیام دهکردی گوش میدم.

داشتم به جمله ای فکر میکردم که معتقد بود عشق سن و سال نمیشناسه.سن یک عدده و مهم تفاهمه.هرچند که خودشم به نظرم نمیفهمید چی میگه اما به نظرم خیلی بی راه هم نمیگفت.آدم اگر عاشق بشه دیگه هیچ تفاوتی مهم نیست براش.مغزش دنبال تفاهم ها و هماهنگی ها میگرده‌.عیب های کوچیک رو حذف میکنه.

بارم به نظرم یک عاشقانه آرام درست تر میگه: عشق به دیگری ضرورت نیست.حادثه ست


تا حالا عاشق شدین؟؟ عاشق کی؟ هنوزم عاشقش هستین؟ عشق با کراش داشتن یک معنی رو میده؟ 


از بس تعطیلات بهم خوش گذشته دیگه حتا نمیدونم امروز چندشنبه ست و چندمه.به کل دست از دنیا شستم.خدا خیر بده سازندگان تقویم های اپلیکشنی.فهمیدم امروز چهارشنبه ۷مه و ما فردا خونه عمه جان مهمونیم :) 

امروز برای بار اول در عمرم سبزی خوردن شستم :)) هرکاری کردم از زیرش در برم نشد که نشد.آخرشم به مامان گفتم من این سبزیا رو نمیخورم :))

قرار بود صبح بعد از نماز صبح نخوابیم:)) گفنم نیم ساعت میخوابم.و نیم ساعت خواب همانا! ساعت ۱۰ و نیم بیدار شدن همانا! البته دیشب تا ساعت ۳داشتم پادکست گوش میدادم.بد نبود! لهجه ش بد بود یک مقدار باید دقت میکردم که چی میگفت.اما متن پادشاه خوب بود اصطلاحات طنزش جالب بود و ب نظرم نویسنده ش تا حدی باهوش بوده به خاطر انتخاب کلمات!

از بس درس نخوندم کم کم دارم استرس میگیرم.و حس یک آدم بی خاصیت رو دارم.سرمو که میارم روی کتاب سرگیجه میگیرم حتا نمیتونم رمانمو تموم کنم.ولی اگر بخام از صبح تا شب با این گوشی لعنتی کار کنم حالم بسیار خوبه!

بالاخره قرص مولتی ویتامینم رسید! ده روز قبل از عید سفارش دادم.شایدم بیشتر! بعدش الان رسید :| به خاطر تعطیلات و شلوغی پست مرکزی تهران.عجب شانسی واقعن! کپسول ویتامین دی هم باز یادم رفت بگیرم.شامپوی جدیدمم داره تموم میشه :| هنوزم ریزش موی شدید دارم.اگر بعد از حمام موهامو برس نزنم موهام توی هم گره میخوره و هرگز باز نمیشه.مجبورم بلافاصله بعد از حمام تا موهام خیسه برس بزنم که همه موهام میریزه :( و من هی اشک پشت اشک! هی روزگار!

شکمم قار و قور میکنه و این ینی پاشو برو ناهار درست کن :)) 

واقعا ورزش یکی از کارای خوبیه که میتونیم برای خودمون انجام بدیم.هرچی صبح دنبال چوب ایروبیکم گشتم ندیدمش.حس میکنم مامانم انداختتش دور! 

به ورزش با ایروبیک استپ بسنده کردیم! دلم پیاده روی میخواس که پایه نداشنم و البته میخواستم برم حمام دیگه نمی رسیدم! 

امیدوارم که شیطون گولم نزنه و از امروز دیگه خوردن آجیل و شیرینی و شام سنگین رو ترک بکنم.و همچنین ته دیگ نخورم ظهرها :/ و همینطور ترشی فلفل .


دیگه اینکه کاملا به تنبلی عادت کردم و خوشحال و خندان برای خودم وقتمو تلف میکنم و آتیش میزنم! و عین خیالمم نیس :))


دیشب بحث غذا بود پدربزرگ گفت بلدی الویه درست کنی؟گفتم بعله که بلدم.دیگه امشب قراره الویه درست کنم شام :)) 


برم آماده بشم تا بریم خونه پدربزرگ :) 


دیشب خوابتو دیدم.همونقدر معصوم.همونقدر معصوم! با لحنی شگفت زده گفتی واقعا دارم درست میبینم؟بالاخره پزشک شدی؟و من با بغض گفتم تو زنده ای؟ پس این همه سال کجا بودی؟ چرا نبودی؟تا دوییدم بیام سمتت همه چیز محو شد و بین هیاهوی مردم ناپدید شدی. پیرهن سرمه ای تنت بود.با موهایی کوتاه.موقعی که رفتی موهات مث عیسا مسیح بلند و و بور بود.

میدونی؟ آره حتما میدونی! مگه میشه تو چیزی رو ندونی؟ 


واقعا ورزش یکی از کارای خوبیه که میتونیم برای خودمون انجام بدیم.هرچی صبح دنبال چوب ایروبیکم گشتم ندیدمش.حس میکنم مامانم انداختتش دور! 

به ورزش با ایروبیک استپ بسنده کردیم! دلم پیاده روی میخواس که پایه نداشنم و البته میخواستم برم حمام دیگه نمی رسیدم! 

امیدوارم که شیطون گولم نزنه و از امروز دیگه خوردن آجیل و شیرینی و شام سنگین رو ترک بکنم.و همچنین ته دیگ نخورم ظهرها :/ و همینطور ترشی فلفل .


دیگه اینکه کاملا به تنبلی عادت کردم و خوشحال و خندان برای خودم وقتمو تلف میکنم و آتیش میزنم! و عین خیالمم نیس :))


دیشب بحث غذا بود پدربزرگ گفت بلدی الویه درست کنی؟گفتم بعله که بلدم.دیگه امشب قراره الویه درست کنم شام :)) 


برم آماده بشم تا بریم خونه پدربزرگ :) 


پ ن ساعت ۲۳: فهمیدم دستیاری رتبه ۱۶۰ آورده و بسیار بسیار خوشحال شدم چون یک فرد معمولی با تلاش بسیار زیاد بود و سعی میکرد که وارد هیچ حاشیه ای نشه و سرش به درسش گرم بود برای خودش یک هدف تعیین کرده بود و مستقیم تا هدفش رفت.استریت درسی بود و به خواسته ش رسید.نمیدونم رادیو میاره یا نه اما یک درس بسیار بزرگ گرفتم.اینکه با تلاش و ایمان به خود همه چیز ممکنه حتا ناممکن ها! و اینکه حاشیه ها باعث میشه مث خیلیا نابود بشیم که به رتبه چند هزاری راضی بشیم و به همه دروغ بگیم که آره! آوردم بعد انصزاف دادم و الان محرومم نمیتونم امتحان بدم! دروغ پشت دروغ. واقعا میم ص یک الگوی بسیار خوب بود و شخصیتی بسیار خوب تر داشت که هیچ آزاری برای کسی نداشت و در سکوت تلاش میکرد.یادمه دوستش گفت میم ص دست از زندگی شسته فقد چسبیده به درس،تک بعدی هست و ازدواج نکرده و این حرفا و گفت تنها کاری که بلده بکنه درس خوندنه.الان فهمیدم اونا از سر حسادت این حرفو زدن.اونا خودشون مال این حرفا نبودن و این حرفا رو میزدن.آفرین میم ص! 


حس میکنم خیلی وزن اضافه کردم دقیقا از اول بهمن تا الان! حس سنگینی وحشتناکی دارم.لباسام برام تنگ ترشدن.عادت دارم همیشه لباس گشاد و آزاد بپوشم.و اینطوری راحت نیستم.حس سنگینی بدی دارم :/ دلم میخواد جلوی این وضع رو بگیرم اما حس میکنم که نمیشه!


فیلم امشب ک قراره ببینم تایتانیک است! :) 

پ ن: با اینکه فیلم دوبله و سانسور شده بود اما بازم حوصله م نشد تا آخر ببینم. :) و تا وسطای فیلم خوابم برد


بالاخره پیشنهاد دیت رو قبول کرد و رفت و برام تعریف کرد از نوع رفتارش و احترام گذاشتنش.ب نظرم کاملا متفاوت بود با اون چیزی که من فکر میکردم.خیلی محترم.عاقل و محتاط! 

نقطه مقابل . بود.سود جو،نامطمن!رک نبود.جرات نداشت.میپیچوند و مستقیم نمیگفت هدف از این رفت و آمدها چیه.کاملا احمقانه رفتار میکرد! 

البته ز ب نظرم وابسته و دلبسته کسی نمیشه! برای همین رفت و آمدش خیلی موردی نداره ب نظرم!


پ ن: اتفاقات جالبی بود

امروز تگ و مهر جدید رو گرفتم

تو قرعه اسممون برا کنفرانس دراومد

ناراحتم از بابت یک چیزایی و خوشحالم ب خاطر خیلی چیزا!


بعضی وقتا

بعضی وقتا هیچی نمیشه گفت فقد باید سکوت کرد

امروز تقریبا تا مرز گریه پیش رفتم.یه لحظه قیافه خودمو تو انعکاس شیشه قطار دیدم و خودمو جمع کردم

ما هیچک کدوممون نمیدونیم توی زندگی بقیه چی میگذره بقیه هم نمیدونن توی زندگی ما چی میگذره


فقط یک روز ازش خواهم پرسید.حتا اگر آخرین روز زندگیم باشه



پ ن:  امروز فهمیدم جدا شده! خیلی ناراحت شدم براش.فهمیدم ت هم داره بهش نزدیک میشه و دیگه مطمن شدم نقشه هایی تو کله داره و باز هم نگرانم براش.نگرانم ب خاطر فراموش کردم دردش وابسته ی آدم اشتباهی بشه و زندگیشو تباه بکنه! حیف بود واقعا.حیف


امروز کنفرانس داشتیم دیشب انواع و اقسام کابوس ها رو دیدم! :)) توی مترو یک نگاهی به پاورم کردم والسلام! به هر نحوی ک بود از رو پاورا خوندم و یکی از گند ترین ارائه هامو انجام دادم که خوب فدای سرم :)) غصه اینم بخورم؟ 


بعد از کلاس زنگ زدم سحر بریم جینگیل مینگیل بخریم که درمونگاهش تموم نشده بود و خودم تنهایی رفتم خرید و یک عالمه چیز میز خریدم.قصد داشتم برم اون سرویس ناهار خوری رو دوباره بررسی کنم اگر خوبه بخریمش که کوله م سنگین بود نتونستم برم :)) داشتم ماژیکامو انتخاب میکردم که یهو اس ام اسش رو دیدم و چشمام مقداری گرد شد :)) خوب هم خنده دار بود هم غیرقابل انتظار! 


یادم رفت ملت کارتمو ببرم و تعویض کنم.اعتبارش تموم شده! برا همین بعد از خرید اون همه چیز یهو موجودیم شد ۴۰تومن پولم نرسید فلش بخرم و اومدم خونه :)) 


تو تاکسی راننده هه آقای مسنی بود که موقع سوار شدن در جواب سلامم میگه سلام دایی جون.بعد دائم توی آینه یک جوری منو نگاه میکنه من اصلا حواسم نبود یهویی چشم تو چشم شدیم و لبخند موذیانه ای زد که نگاهمو سریع برگردوندم.موندم چطور این همه تناقض؟میگه دایی جون! بعد چشم چرونی میکنه.به خواهر زاده خودتم اینطوری نگاه میکنی؟ شرم نمیکنی؟ هیچی دیگه! بدم اومد ازش.تموم مدت حس میکردم دارم خفه میشم :| لعنتی! 


میخواستم برم کتابخونه شیطون باز گولم زد و نرفتم :| همش میگم یک عالمه وقت داری ولش کن .زوده برا درس خوندن :| 


 


توی خواب و بیداری بودم ک بهم زنگ زدن.گفتن اردو جهادی خوزستانه میام یا نه.همینطور گیج و منگ بودم که با خودم فکر کردم خوب من برم کی خونه باشه؟ مامان تنها میمونه که!  گفتم حالا کی هست؟ گفتن احتمالا دوشنبه یا سه شنبه تا آخر هفته.داشتم حساب میکردم خوب مشاوره آماری رو کنسل میکنم. برا امتحان پایان بخش هم از الان میخونم و به دایی م میگم بیا پیش مامان اینا تا تنها نباشن و من برم چند روز بعد بیام.بعد گفتم باشه خبرتون میکنم.به دایی م ک گفتم میگه حالا فرصت برای خدمت هس!  یه سال آتیش سوزی میشه ،یه سال زله میاد،امسال سیل! سال دیگه که طوفان اومد تو میتونی بری خدمت کنی! فعلا مامانت مریضه تو خونه باشی بهتره.درسته که با شوخی گفت اما دلم خیلی شکست! خعیلی! خونه ای که پدر نداشته باشه خونه نیست.خدایا ناشکر نیستم اما میدونم هستی و مراقبمونی.اما هی یادم میره


میگه چرا دیگه درست و حسابی تلاش نمیکنیم؟ میگم نمیدونم.میگه چون بزرگشدیم و دنیا تکراری! با خودم فکر میکنم راست میگه! عاشق اون بچه هایی ام که تازه میخان راه رفتنو یاد بگیرن و هی تاتی تاتی کنان پاورچین پاورچین راه میرن یک عالمه میخورن زمین و باز با شوق بیشتر پامیشن و دوباره تلاش مضاعف!


صبح با یک حالتی بیدار شدم و گفتم الان میام! توهم زده بودم! فکر کردم مامانم صدام میزنه میگه پاشو بیا صبحونه بخور.دیدم نیستش و رفته سره کار و حالم گرفته شد! 


صبح یک هوای خوبی بود :)) اینقده دلم میخواس برم پیاده روی.ولی صبح جمعه تنهایی جرات ندارم برم و چون کسی نیس باهام بیاد اینطوری میشه که کلن نمیرم.


فردا کوییز داریم :) قصد دارم یه ۲ساعتی درس بخونم براش.بسم الله بگم ببینم میتونم یا نه :)) ۲ساااااااعت :)) خیلی زیاده :))))


امروز رفتم دارالرحمه، هنوز خانواده هایی میان قسمت شهدا. چند تا شهید افغانی هستن مال گردان فاطمیون بچه هاشون اینقدر کوچیکن دل آدم کباب میشه.بدو بدو میکنن دنبال هم.امروز دختره میگفت میخام بابامو بوسش کنم اینقدر سنگ قبر باباشو بوس کرد که حس کردم دارم خفه میشم.

بابام همیشه میگفت برای این مملکت خیلی ها خون دادن،خیلی ها جون دادن،خیلیا دارن خون میدن.باید همنجا بمونی و به همین مردم خدمت کنی.باید همینجا رو بسازی و آباد بکنی.


پ ن : تلوزیون روشن بود یهو این آهنگ پخش شد یهو دلم یک طوری شد.

دریافت


:)

امروز کلاس دکتر ج رو اینقدر دوست داشتم که دلم نمیخواست تموم شه اصلا متوجه گذر زمان نبودم. یک لحظه دلم کلاسای مث فیزیوپات رو خواست ک استاد با جون و دل درس میداد. حس میکنم آموزش پزشکی خودآموز شده.اون اوایل درس بهت یاد میدن و چون چیزی حالیت نیست و بعضا فرد بسیار سرخوشی هستی و درس نمیخونی جدی نمیگیری که چی رو داری از دست میدی.بعدم که تازه میای تو باغ که به حال خودت رهات میکنن تا خودت درس بخونی اما اون چیزی ک خودت میخونی کجا! اون چیزی که یادت میدن کجا! 


امروز رفتم سیتینگ،زمان کم بود ولی حس خوبی داشت درس خوندن.اگر نگران حجابم نبودم بهتر درس میخوندم.دلم میخاست زمان متوقف میشد تا ساعت ها لای کتاب ها گم شم و در این همه خوشبختی وصف ناشدنی غرق بشم.


یک خوابی توی چشمامه! خدایا چرا منو خواب آلود خلق کردی؟ هووم؟؟؟ چرا منو سوپرهیومن خلق نکردی که توی ۲۴ساعت ۳ساعت بخوابه و مث ماشین کار کنه و خسته نشه؟ 


امروز نزدیک به یک ساعت و نیم حرف زدیم زیر آلاچیق دانشکده :) و یخ زدیم! قرار بود ده دقیقه حرف بزنیم که نمیدونم چی شد :| 

توی مترو یک خانومی بود رزیدنت ن بود داشت فیلم عمل سزارین میدید :)) یادم افتاد یک زمانی از ن خوشم میومد :) خدا کریمه.انشاالله خدا بهم هر رشته ای رو ک میده توانایی دوچندانشو بهم بده که از بی سواد بودن بدم میاد.متنفرم از حس بی خاصیتی! 


من نمیدونم چه حکمتیه تا ما برنامه میریزیم برا مسافرت همه جا بارونی میشه جو هوا خراب میشه و سیل میاد :|  خانواده نظرشون اینه ک بذاریم خرداد بریم ک بارونا بند اومده :/ 

من نمیدونم واقعن چه حکمتیه :/ 

کاش میشد روتیشنمونو عوض میکردم.دلم میگیره وقتی بخوام هم گروهی اونا بشم :|  نمیدونم این چه حس مزخرفیه.بد نیستن اصلا مشکل از منه که دلم زودی میگیره.حس غریب بودن دارم.از بس متفاوتم :/ 




هیچی زجرآورتر از درس خوندن نیس در حالی ک دلت میخاس تو این هوا باغ ارم باشی :| 

برم سر بذارم به بیابون.مغزم درد میکنه.۳۰دقه درس خوندم بهم فشار روحی وارد شده :)) 




آقا من دیروز اینقد تو این آفتاب ها توی خیابون دوییدم تا ب کارهام برسم آفتاب سوخته شدم.حس میکردم پاهام کوچولوئه و قدم هام کوتاه و خیابون ها کش اومدن و من هرچی میدوم نمیرسم.استاد پایان نامه گفته بود بیا سلامتکده بعد ول کرده بود رفته بود جلسه ساختمون مرکزی دانشگاه.بازم خدا رو شکر ک وقتی زنگ زدم بهش ریجکت کرد و اس ام اس داد.دوباره از سلامتکده اومدم دانشگاه.بعد مونده بودم بین دو راهی :)) ک برم بیمارستان و مشاوره آمار یا برم اون دستبنده رو ک دیده بودم و یک دل ،نه ! صد دل!! عاشقش شده بودمرو بخرم ک به خودم گفتم با سرعت نور میدوئم تا پاساژ مورد نظر و بعدش هم به مشاوره م میرسم. برای اینکه استرسم کم تر شه آهنگ گذاشتم توی گوشم و سرعت راه رفتنمو زیادتر کردم.رفتم و فروشنده گفت اینا دستیند نیستن :| انگشتی ن! گفتم من دوست ندارم حس بدی دارم اگر از اینا بندازم دستم.من دستبند میخوام :( گفت نگران نباش زنجیرشو کوتاه میکنم و میشه دستبند.هیییی زنجیر رو کوتاه کرد هی من سقف رو نگاه کردم هی سایز کرد برای دستم بزرگ بود.هی زنجیر رو کوتاه کرد و من گوشوارها رو نگاه کردم و هی باز بزرگ بود آخرش گفت دههههه چه مچ دستت کوچیکه و من خودمو زدم به نشنیدن! آخرش گفت این دیگه خوبه! منم ذوق مرگ! گفتم جعبه نمیخام.بیا قفلشو ببند میخام دستم کنم :)))) و راه افتادم خوشحال به سمت مشاوره که شیطون گولم زد گفت اههههه مانتو آبی! بیا امتحان کن ببین بهت میاد بخرش.رفتم پرو کردم و  دیدم مالی نیس.مانتو آبی ک نخ دوختش قرمز بود چه ترکیب رنگ وحشتناک زشتی.نخواستم و بعد دوباره راه افتادم به سمت مشاوره آمار :)) باز شیطون داشت گولم میزد ک به به چه شومیزهای قشنگی.به شیطون لعنت فرستادم ک من وقت ندارم و گازشو بگیر ک داره دیر میشه.وقتی رسیدم گفتن نیم ساعت تاخیر داشتی نفر بعدی اومد.نوبتت سوخت :)) منم با نیشی بازتر گفتم اشکال نداره.مولکولش( موکول) کنید به فردا.فردا میام :)) و دوباره در حالی ک یه چشمم به دسبنده عزیزم بود یه چشمم به پیاده رو :)) رفتم تا با مترو برم خونه.

امروز بالاخره رفتم مشاوره آمار ک گفت این استادت ک هیچی برا تو مشخص نکرده و کاملا موضوع مبهمه و تو باید وقت مشاوره برای طراحی پژوهش بگیری تا اونا خوووب اورینتت کنن.اینجا بود ک فهمیدم که گاوم زاییده و چه مسیر طولانی ای دارم.خدایا خودت کمکم کن.این استاده خعیلی گیجه انگار :)) 



امروز دور هم یک کوییزی دادیم :)) رزیدنتمون میگه تو ک خیلی خوب بلدی چرا تقلب میکنی.گفتم نمیتونم سرم رو برگه خودم باشه :)) نمیتووووونم


آقا صبح هیشکی نبود دستبندمو ببنده برام.خودمم ک نمیتونستم.داداش رو توی خواب بیدار کردم ک یالا اینو ببند من دیرم شده.بیچاره با چشمای بسته :)) هی قفل دستبندو گرفته بود هی نمیتونست ببنده خخخخ امروز میگه خدا تو رو ساخته که هی ما رو عذاب بدی :)) من ملکه عذابم آیا؟


یه همکارداشتم سربرج که حقوق میگرفت تا15روزماه سیگار برگ میکشید،

بهترین غذای بیرون میخورد

ونیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد،

موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشتم گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی؟

باتعجب گفت: کدوم وضع!


گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی.!!

به چشمام خیره شد وگفت: تاحالا سیگار برگ کشیدی؟گفتم نه!

گفت:تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه!

گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه!

گفت: تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه!

گفت: تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه!

گفت: اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه!

گفت: تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه!

گفت اصلا زندگی کرده ای؟با درماندگی گفتم اره.نه.نمی دونم.!!

همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز.!!

اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود.

موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد،

اوپرسید: میدونی تا کی زنده ای ، گفتم نه!

گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی!!




چار_لمبرت





هشتمین عجایب دنیا کشف شد توسط خودم :| واقعا پوکر فیس ساعتا به دیوار باید زل بزنم.ساعتم عدد ۶رو نشون نمیده و ب جاش هفت رو نشون میده.نمیدونم دقیقا مشکل از کجاشه.این ساعته رو مامان بهم داد.بابام سال ها پیش برای تولدش گرفته بود و هیچ وقت دستش نکرد چون میترسید گمش کنه مث من.اما امروز فهمیدم ساعت ۶ رو ۷نشون میده :/ 

چطور متوجه شدم؟ والا دیدم مامانم خیلی خوابیده و نگرانش شدم گفتم چرا بیدار نمیشه.ک یهو دیدم ساعت ۶ هست نه ۷.مقداری دلم آروم گرفت ک مامان طوریش نیس.مقداری م ناراحت شدم که ساعت عزیزم یک normal variationداره!  :)) ک اونم از طرف من پذیرفته ست.

دیگه م اینکه خدا رو شکر.دم دمه اذونه.دلم برای مسجد رفتن با بابام تنگ شده.دلم برای بیدار شدنم دم صبحم با صدای تسبیح بابام که نماز شب میخوند تنگ شده.دلم برای دستای مردونه و بزرگش تنگ شده.دلم کلن خیلی تنگه.حس میکنم چشمام پره از اشک.خدایا میدونم این دنیا محل موندن نیستن و میدونم که باید مثل مامان ازت بخوام صبر زینب گونه بهمون بدی ولی خودت میدونی در دلم چی میگذره.دلم خیلی تنگه.خدایا تو رو خدا شادی رو بیار توی خونمون.من ایمانم قوی نیس اما تو خدای بزرگی هستی.آمین.


من دلم ۳تا بچه میخاد :) اصلا با دیدن بچه روح از بدنم جدا میشه و به پرواز درمیاد :)) 

دیروز رفته بودم کتابخونه تا درس بخونم.جزوه هم برای ب برده بودم و رفتم یک میز لب پنجره پیدا کردم ک هر از گاهی بتونم خیابون رو نگاه کنم و دلم نگیره.یک کافی ترکیبی هم درست کردم مخلوط کاپوچینوی خامه ای با نسکافه اونم خوردم و برنامه ریزی کردم ک از فلان ساعت تا فلان ساعت این قسمت رو بخونم که دینگ دینگ! یهو اس ام اس اومد.دیدم سحره.نوشت کجاعی؟گفتم دانشکده.تو کجاعی؟ اونم گفت عه منم تو محوطه دانشکده الان میام بالا.خلااااااصه اول گفت بیا موهاتو ببافم :)) بعدم چند مدل بافت امتحان کرد بالاخره یکی رو پسندیدیم.بعدش گیره موهای خودشو باز کرد و زد به موهام.در حالی ک ذوق مرگ بودم چشمم به کفشاش افتاد گفتم وای چقدر خوشگلن!گفت میخای بخری؟گفتم عاره! گفت بدوبریم خرید!و من همه کتابا رو جمع کردم در حالی که کیفم از سنگینی داشت میترکید و چند صفحه بیشتر نخونده بودم راهی خرید شدیم و آتیش زدیم به مالمون. بعدم در حالی که پلاستیک های گنده دستمون بود تو خیابونا راه میرفتیم دیدیم با اینا نمیشه برگشت کتابخونه و رفتیم خونه :))  
واقعا تلاش و پشتکار من ستودنیه.تنبله تنبلا شدم :)) این هوای بهاری منو تنبل تر کرده حوصله هیچ کاری ندارم دلم میخواد فقط بخوابم.نمیدونم چرا نمیتونم شبا درست بخوابم :| هی از خواب بیدار میشم :/ اینطوری هم نیست که بشه درس خوند.خسته م اما قادر به خوابیدن هم نیستم.اولش فکر میکردم ب خاطره نوره که با گذاشتن یک بالش رو سرم مشکل حل شد اما مشکل نمیدونم چیه واقعا! 



بعدا نوشت! من تصمیم خودمو گرفتم! 
دارن اذان میگن.خدایا خودت کمکمون کن.آمین :) 




امروز از اون روزاست ک من همش خوابم

روتیشن جدیدمونو دوست ندارم.دخترا بد نیستن اما پسرا بی نهایت بی ادب.ب قول غ یک مدل حرف میزنن که انگار نه انگار پدر و مادری بالا سرشون بوده ک تربیتشون کنه. خلاصه سختمه سر کلاس مقداری.

همش هم خواب و گیجم.

گوش راستم کماکان درد میکنه

میخواستم برم دکتر پوست که حوصله م نمیشه :/ شاید خود درمانی کردم.در هر حال اونا یک بار نظر خودشونو دادن! با درموسکپ هم دیدن.

دیشب ساعت ۱۰ خوابیدم.منو اگر ولم بکنن این قابلیت رو دارم که کل ۲۴ساعت رو بخوابم






دارم بستنی زعفرونی میخورم :) یکی از خوشمزه ترین بستنی های عمرم :)



و همزمان دارن آهنگ ها یکی پس از دیگری پلی میشن :)

اینم آهنگ این لحظه.یک ریتم جالبی داره :)) 

ب نظرم زندگی یک آهنگ لازم داره برای بک گراند.بدون آهنگ زندگی یکنواخت و کسل کننده س.


 دیده شده یک نفری ؛  که هنوز رزیدنت نشده روی پروفایل اینستاش زده رزیذدنت فلان رشته.سوال داشتید در دایرکت بپرسید :)) عزیزم بذا یک ماه بری لااقل بعدا :)) مث اینه که بزنم رزیدنت سرجری to be!  مریض داشتین بیارین تا عمل کنم :| عی خدااااا این شادیا رو از ما نگیر :)) 


خدایا یکمی م روی ما تمرکز کن.مچکریم :)) 


عیدمون مبارک :) 



هیچ کاری نیست که انجام نشدنی و امکان ناپذیر باشه.اگر هزار تا در بسته بود قطعا هزار و یکمی بازه :)) 

خوشحالم که دارم آدم میشم.

ب نظرم everything is possible!  خدا رو چه دیدی؟ 

یک روزی همه هدف هام واقعی میشن.ذره ذره! step by step! یک روزی که حتا خودمم باورم نمیشه! و اون روز دیر نیست!

خدایا شکرت که همه چیز بهم دادی.ممنون :) 





امروز رفته بودم بیرون گفتم حالا ک سر راهمه بذار چند جا قیمت سرویس غذا خوری ها رو بپرسم! تموووووم مغازه ها جنس گذاشته بودن میگفتن اینطرف ویترین اسپانیایی،اون طرف فرانسوی! کف قیمت از ۵۵۰تومن شروع میشد به بالا.خوب من دقیقاااا عین همونو دیده بودم ایرانی! با قیمت به مراتب کمتر و از نظر جنس دقیقا همون کیفیت.مثلا پارس اپال گذاشته بود با همون طرح و به همون ظرافت و با همون کیفیت ۳۰۰تومن! چینی مقصود همون طرح اسپانیایی رو گذاشته بود ۱۲۰تومن توی آف عید! بعدم خیلی قشنگ به فروشنده گفتم من جنس ایرانی میخوام.چیزی دارید؟ گفتن نعخیر! ما برند میاریم! اجناس درجه یک خارجی.گفتم ممنون.من اومدم جنس خوب ایرانی بخرم.چرا پولمو هدر بدم؟ و واقعا ناراحت شدم! کی باعث این همه واردات شده؟؟؟ وقتی کیفیت اونا اینقدر خوبه و قشنگن چرا باید کالای خارجی گرون بخریم.یادمه یک دست پارچ لیوان داشتیم مارک لومینارک.شاید ۱۵سال پیش.خیلی قشنگ و ظریف بود اما همش پودر شد! از بس ظریف بودن! فرانسوی هم بود! 


یک سری هم رفتم اتو بخرم که آقاهه داشت نشونم میداد جنسای مغازشو که اینا فلان مارکه،گفتم کجا تولید میکنه؟چینی درجه یک! چین! گفتم پارس خزر دارید؟ گفت خیر! گفتم نمایندگی شو نمیدونید کجاس؟ گفت نع! تو دلم گفتم به درک :)) خودم یا پیدا میکنم یا از دی جی کالا میخرم.

ایرانیکالای درجه یک ایرانی بخر :))

داداشم میگه منو باید ببرن تبلیغ کنم براشون :))


الانم چشمم لوازم آرایش inley رو گرفته! و دلم براشون غش رفت :)) همین روزاس ک برم یه سری چیز میز بخرم ازشون! 

امیدوارم اون روزی بیاد که همه چیز تولید خودمون باشه و با افتخار توی بازار دنبال جنس ایرانی بگردیم! و هرچی فرانسوی و اسپانیایی و چینی میذارن جلومون بگیم نع! ما ایرانی درجه یک میخوایم! 


اینقده خوابم میاد که حد نداره! 

خوابه خوابم! میخواستم عصر برم خونه که یادم اومد نرفتم پیش دوستم.رفتم یک جعبه شکلات هدیه ای خریدم براش بردم.میخواستم کتاب بخرم اما گفتم شاید خونده باشه و چون اگر ازش میپرسیدم سورپرایز نمیشد گفتم شکلات و آبنبات بهترین هدیه بعد از کتابه.رفتم بخششون و بعد از کلی سین جیم شدن بهم گفتن ما که نمیتونیم بگیم کجا هستش! کارت شناسایی نشون بده لااقل! اومدم کارتمو بیرون بیارم که یکی از نرسا اومد سلام علیک کردم و گفت خانم دکتر اکسترنمون بوده و میشناسیمش! گفتم داشتم کارتمو درمیاوردما.نمیخاید ببینیدش؟ :)) گفتن نه.دوستت  need شده به ICU ۲.رفتم بخششون یهو جا خورد و کلی ماچ ماچ :)) انتظار نداشت یهویی سر برسم.گفت انتظار داشتم زنگ بزنی! گفتم زنگ زدم ولی جواب ندادید یهویی اومدم.شکلات رو دادمش و کلی ذوق کرد :) بعدم نشستیم کلی حرف زدیم.بعدش گفت من برات کادو تولد گرفتم از اسفند گذاشته بودم تو کمدم گفتم بعد از امتحانت میای.منم آی شرمنده ها رو به خودم گرفتم گفتم ببخشید تنبلیمو :)) بعدم گفت بیا بریم بخشمون خودمون تا کادوتو بدم منم مث ذوق زده هااااا گفتم آخ جوووون :)) رفتیم.یک عدد گردنبند قشنگ بود ک گفتم من همیشه آرزوی اینا رو داشتم :)) گفت راست میگی؟ گفتم اوهوم.و یک شال خیلی قشنگ تر! گفتم باورت میشه همین عصری میخاستم برم روسری بخرم؟ دیگه نمیرم چون خیلی قشنگه و باز ذوق کرد گفت واقعا؟ گفنم بعله! بعدم زورکی از اون شکلات کادوش رو بهم داد بخورم :)) یک عدد برداشتم بعدم گفتم ببر خونه برا بچه هات دوست دارن حتما :) و خوشحال و ذوق ن آمدم خونه :)) حالا منتظرم داداش بیاد گردنبندمو ببنده :)) بعد هی برم جلو آینه نگاهش کنم :)) منتظرم با سحر بریم بیرون شالمو بکنم سرم :))) و عکس بگیرم براش بفرستم تا خوشحال شه


دلم میخاد پیش از هرچیزی خودم،خودم رو پیدا کنمهدف زندگی م رو پیدا کنم.براش تلاش کنم و از این زندگی بلاتکلیف دربیام.خوب دیشب خیلی فکر کردم که حیف وقت و زندگی منه.حالا که این همه تلاش کردم تا به اینجا برسم حیفمه واقعا که همه چیزو رها کنم که از دست بدم همه چیزو وقتی به چند قدمی رسیدم! سال دیگه این موقع ها باید استارت بزنم و بخونم برای دستیاری.باید از الان محکم قدم بردارم :) من روزای زیادی پیش رو دارم و هدف های دست یافتنی زیاد تری! 

یکی یود میگفت خوشحال باش که فرصت تلاش کردن داری.مثلا خوشحال باش که اضافه وزن داری چون براش تلاش میکنی! خوشحال باش که سطح سوادت average هست چون برای high شدن تلاش میکنی! خوشحال باش که یک سری مشکلات داری تو زندگیت چون قدر آسایش و خوشبختی رو میفهمی.خوشحال باش که دائم یک چلنج جدید داری تا نشون بدی من از پسش برمیام! من میتونم!!


زندگی سخت بگیری،سخت میگذره.آسون بگیری،آسون میگذره! 


از خوشبختی های کوچیک لذت ببر.از چایی عصر کنار خونواده.یا صبحونه خوردنی که داداش رو مجبور میکنم نخوابه و انگیزه صبحونه خوردنم بشه.یا حتا همین کیک پختن های عصرگاهی! یا آب دوغ خیاری که طعم کودکی رو میده! بعضی وقتا حس میکنم کودک درونم خیلی زنده س و من خوشحالم!


انگار با نوشتن پروپوزالم دوباره moodم خوب شده و دارم برمیگردم به دنیای زنده ها.

خدایا شکرتممنون که هوامونو داری حتا اگر خودمون نمفهمیم! خدایا شکرت


نمیدونم چی شد که گفت چوب خداو من ادامه دادم که صدا نداره! گفت نه! اتفاقا صدا داره! و خوده طرف هم میدونه دقیقا این به خاطر کدوم خطا ش اتفاق افتاده.و چوب خدا صدا داره!
داستان از اونجا شروع شد که من صبح برخلاف همیشه یه مقدار بدجنس شدم.موقع سوار شدن به مترو نمیدونم چی شد که اول نذاشتم اونا که میخان پیاده بشن بعد من سوار شم.معمولا خودمو میکشم کنار تا پیاده بشن.نمیدونم حس کردم شلوغه و ازدحام؟اگر زودی سوار نشم در بسته میشه و باید یه ربع دیگه منتظر بمونم؟ نمیدونم دقیقا علت چی بود که این حرکت بد ازم سر زد.عذاب وجدانش همینطور باهام بود که ظهر موقع برگشت تو فکر هم بودم دیدم دوتا صندلی خالی شد که اومدم بشینم یکهو یک خانمی که تازه سوار شد اومد نشست روی دوتا صندلی.ینی دقیقا مرز بین دو صندلی! تا دوستش/خواهرش؟! هم بیاد بشینه رو اون یکی صندلی کناریش.خوب من خودمو کشیدم کنار و با یک نگاه عاقل اندر سفیه نگاهش کردم و گفتم وای چقدر بی فرهنگ و low level !   اما بعدش یادم اومد حرکت صبح م همچین دست کمی از این نداشت.من هیچ وقت مث صبح رفتار نکرده بودم :| باید همیشه یادم بمونه که حق الناس یک لحظه س.درست همون لحظه که با خودخواهی از کنارش رد میشیم! من واقعا امروز عجله ای نداشتم! نباید یک مدلی رفتار میکردم تا راه اون خانم سد شه.اگر بقیه انجام بدن به خودشون مربوطه ولی این کار از من نباید سر میزد! حالا اون حرکت ظهر چوب خدا بود یا نه رو نمیدونم.ولی مواظب رفتارمون باشیم :) 
والسلام نامه تمام!
پ ن: نگران پایان نامه م به شدت!

این همه رفتم رو منبر خطبه خوندم همش پرید! هرچی نوشته بودم پاک شد لعنتی :)) دیگه مجبورم Abstract بنویسم:

داشتم میگفتم که جهاد با نفس کار خیلی سختیه.پرهیز از دروغ،ریا،خوردن غذاهای خوشمزه و به مقدار زیاد :)) خوابیدن،استراحت کردن،تنبلی و کار نکردن.دارم از گشنگی میمیرم و با اینکه روزه نیستم و میدونم قراره ناهار بخورم اما هی انواع و اقسام خوراکیا میان توی مغزم رژه میرن.خدایا چرا منو اینقد شکمو و تنبل و از زیر کار در رو آفریدی؟ هوم؟ خوب من باید خیلی سختی بکشم تا آدم شم.همش دلم میخاد درس نخونم :)) بخوابم:)) غذا بخورم :/ 

بیا و یک کاری کن،این نفس اماره منو در حالت Anesthesia قرار بده بی زحمت پروپوفولی،تیوپنتالی چیزی بده که خوب بخوابه تا من بتونم به کارام برسم.

امیدوارم بعد از این ۳۰روز بتونم سرمو بالا بگیرم با افتخار بگم من تونستم از پس همه این چلنج ها بربیام و یک آدم جدیدی بشم با توانایی های شگفت انگیز :)) 

کم نیستش که،الکی نیستش که،جهاد با نفسه :)) علی الخصوص قسمت نخوردن و پرهیز غذایی و کار کردن و بهونه نیاوردن :))

خدایا کمکم کن.باشه؟ مچکرم


امروز تصمیم داشتم برم پیشواز ماه رمضون.دیشب من فکر کردم مامان ساعت گذاشتن ،مامان هم فکر کرده بودن که من ساعت گذاشتم اینطوری شد که من بدون سحری روزه گرفتم .صبح دیدم زوده برای رفتن ،در نتیجه رفتم حمام و موهای نمناکمو پیچیدم و کلیپس زدم و آماده رفتن شدم.راننده اسنپ انگار عروس میبرد.یواش یواش حرکت میکرد و من پنج دقیقه تاخیر داشتم و راننده سرویس دانشگاه دعوام کرد اما من با لبخند گفتم ببخشید :) عصبانیتش خوابید.داشتم فکر میکردم اگر منم طلبکارانه برخورد کرده بودم فاجعه رخ میداد! رفتیم کلاس و دائم من چرت میزدم به خاطر نخوردن قهوه و توی withdrawal بودم که به هر نحوی که بود بعد از ۴ساعت کلاس تموم شد با سرویس اومدم دانشکده ،قبلش رفتم برای تولد سحر کادو گرفتم بهش زنگ زدم و گفت کاری براش پیش اومده و داره میره! این شد که ناراحت رفتم پیش استاد راهنمام.یه مقدار کارایی که انجام دادم رو براشون توضیح دادم و بعد مقاله هایی که خونده بودم و هایلات کردم رو نشونشون دادم که گفتن آفرین خیلی مرتبی خوشم اومد ازت :)) و من بال درآوردم از خوشحالی.بعد بهشون زنگ زدن و گفتن وقت مشاوره ست و بیاید بهم گفتن که وقت گرفتن تا با هم بریم مشاوره طراحی پژوهش.و اینبار دوتایی رفتیم طبقه ۸ و یک مقدار راهنمایی مون کردن و گفتن یک هفته مطب خصوصی،یک هفته درمونگاه دولتی و اگر خوب وقت بذارم توی ۲ماه تمومه نمونه جمع کردن! و گفتن کوزشنری مون مشکلی نداره و کامله و همچنین ۲۱۷نفر خیلی کمه و حداقل ۴۰۰نفر لازمه و من دلم میخاس خودمو بکشم :)) اما بلد نیستم عصبانی شم در عوضش لبخند گنده ای تحویلشون دادم و بعد استاد خداحافظی کرد و رفت دنبال تامین بودجه برای یک سری کاراش و من رفتم نمازخونه.تند تند نماز خوندم و هی شکمم قار و قور صدا میداد و آبرومو برده بود که با آرنج زدم توی شکمم گفتم هیس! آبرومو نبر تو رو خدا.و راهی سالن مطالعه شدم.یه ذره درس خوندم و بعد حس کردم داره سردم میشه و واقعا یخ زده بودم جوری که دلم میخاس یک پتو اونجا بود تا میرفتم داخلش و خودمو پتو پیچ میکردم دیدم نمیتونم با این وضع درس بخونم و سحر هم که نیومد،ناچار اومدم خونه و خوابیدم تا ساعت ۶:۳۰ بعدش با توضیح های مامان که غذا رو گازه،ماست اسفناج تو یخچال،چایی برات درست کردم و میوه برات آماده کردم و خداحافظ بیدار شدم! فهمبدم خودم تنهای تنها خونه م.دلم گرفت.با خودم گفتم بذار کیک درست کنم بلکه سرگرم شم که اونم در عرض ۲۰دقیقه موادش رو آماده کردم و ریختم تو ظرف و گذاشتم بپزه.اون ظرفایی که کثیف کردم هم حوصله نداشتم بشورم.فعلن هم حوصله درس خوندن ندارم :) احتمالا ویس گوش بدم.و بعد از افطار هم برم سر وقت تایپ کردن سوال های پژوهشی و فرضیات و تکمیلشون و ارسال برای استاد :) خدایا کمکم کن.خدایا کمکمون کن آمین :) 


امروز سحر خواب موندم و بدون سحری روزه گرفتم تموم روز از سر درد داشتم میمردم و ۴ساعت ظهر خوابیدم و همش روی پاور سیوینگ بودم! افطارمو با خامه نارنجکی(نون خامه ای) باز کردم :)) 


حس میکنم دارم استیبل میشم و به یک ثباتی از نظر شخصیتی دارم میرسم.به عبارتی دارم بزرگ میشم.دیگه نگران قضاوت های مردم نیستم! نگران حرف های مردم هم نیستم ،من اونقدر عاقل و بالغ شدم که بفهمم چی درسته و چی غلط،۲۰ و اندی سال دائم نگران حرف مردم بودم از الان به بعد میخوام برای دل خودم و با عقل خودم زندگی کنم!بدون توجه به ذره ای حرف مردم :) شاید مجبور شدم تابو بشکنم در بعضی موارد.البته با توجه به تابو شکن ها در فامیل ، من واقعن هیچ کاره م!


سعی میکنم هر روز موقع افطار دعا بکنم.برای همه :) و برا خودمون.

خدایا کمکمون کن.ممنون



سی روز میخواهیم روزه بگیریم 

روزه ای که قرار است حالمان را خوب کند 

بیاییم سی کار خوب را هم کنارش تمرین کنیم ! 

هر روز یک کار 


 یک روز دروغ نگوئیم _به خدا ،به خودمان، به دیگران 

 یک روز مهربان باشیم با خودمان با دیگران 

 یک روز ببخشیم خودمان را و دیگران را 


 یک روز آرام باشیم از عصبانیت دوری کنیم 

 یک روز لبخند بزنیم و متبسم باشیم چه در آینه چه در برابر نگاه دیگران 


 یک روز بد هیچ کس را نخواهیم حتی دشمنمان 


 یک روز بد هیچ کس را نگوئیم حتی بدخواهمان

 یک روز با انصاف باشیم به خودمان حق بدهیم به همان اندازه به دیگران هم 


 یک روز افتاده باشیم هر چه که هستیم زمین بگذاریم انسان خالی باشیم 

 یک روز به دیگری کمک کنیم حتی در کاری که به ما مربوط نیست 


 یک روز قانون را رعایت کنیم قانون رانندگی یا عبور و مرور را یا حتی نوبت را

 

یک روز کسی را با زبان نرنجانیم هیچ کس را حتی اگر لبریز بودیم 


 یک روز پیش قدم باشیم در مهربانی بی توقع بی انتظار پاسخ 


 یک روز به جسم خود احترام بگذاریم دراز بکشیم و به ذره ذره های 

توانایی های خود فکر کنیم 


 یک روز به دیگران احترام بگذاریم دراز بکشیم و فکر کنیم نزدیک ترین آدم زندگی ما چه نیازی دارد 


 یک روز تمرین کنیم سکوت کنیم تا دیگران بگویند 


 یک روز به گیاهان یا حیوانات برسیم حتی اگر شده برای چند لحظه 


 یک روز یک کتاب خوب بخوانیم و به دیگری بگوئیم چه یاد گرفته ایم 


 یک روز با خدا خلوت کنیم و از تمام اشتباهاتمان عذر خواهی کنیم و بخواهیم که دستمان را بگیرد 


یک روز جایی را مرتب کنیم نظم بدهیم و از پاکیزگی لذت ببریم و بگذاریم دیگران هم لذت ببرند 


 یک روز صدایمان را کنترل کنیم چه در خنده چه در خشم 


 یک روز نگاهمان را کنترل کنیم چه در شهر چه در فضای مجازی چه در خلوت 


یک روز گوشمان را کنترل کنیم شده با یک کلام ساده ببخشید گوشم روزه است 


 یک روز به کسی  توجه کنیم کودک یا فردی کهنسال یا ناتوان یا خانواده ای محروم یا فردی که مدیون او هستیم مثل یک جانباز 


 یک روز به خاک کسی سر بزنیم که جانش را برای ما داد و کنارش طلب آرامش کنیم 


 یک روز به پدرو مادرمان نیکی کنیم هر طور که آن ها میخواهند 


 یک روز از خوراکمان ببخشیم هر چند اندک به نیازمندی کنار خیابان

 

 یک روز چیزی را هدر ندهیم آب و برق و . و چیزی را آلوده نکنیم 

زمین و آب و محیط و .

یک روز پیش قدم باشیم در سلام و کار و طاعت .


یک روز شاکر باشیم برای آنچه فرصت شده باشیم 


 شاید همه این ها کنار روزه ی ماه رمضان از ما انسان های بهتری بسازد.


برای اینکه حال مردم کشورمان خوب شود و دوباره لبخند به چهره شان برگردد دعا کنیم



برای بازگشت به اوج چکار کنیم؟ 

به نام خدا :)) اسیتالوپرام! و دیگر هیچ :)) اگر جراتشو ندارید میتونید با درس خوندن شروع کنید.صد در صد تضمینی euphoria میده



دیشب پسر عمه م خونمون افطار مهمون بود سر سفره داشت در مورد کارگرشون ک تریاک مصرف میکرده حرف میزد که گفتم آررررره همون که ته حقه میمونه شیره ست :)) یهو همه پوکیدن از خنده.گفتم من تو بخش بیهوشی با انواع و اقسام مواد آشنا شدم.تازه  تر یا ک چیز خوبی هم هست همه مریضامون بالای ۸۰سال بودن این نشون میده طول عمر هم زیاد میکنه :)) باید یک مطالعه با جامعه اماری بالا انجام بدم در همین خصوص.



ینی دلم میخاد کله این جوجه علوم پایه ای ها رو بگیرم فقط میان میز اشغال میکنن :/ 


بریم که یک روز خوب خرخونی توام با یوفوریا رو داشته باشیم.


بسم الله :)) 


آهنگ :)


به هرچی فکر میکنم واقعی میشه! خوب هم خوبه هم بد.میترسم از چیزای بد که واقعی شن! یک چیزی توی همون مایه های به دل آدم یک چیزی میوفته که فلان واقعه اتفاق می افته.مثلا دلم برای سحر تنگ شده بود ک خودش زنگ زد گفت کجایی؟ دارم میام پیشت! 

 

سرد و گرمم میشد و حالم خیلی خوب نبود


نمیدونم زندگی قراره چی بیاره واسمون.امیدوارم هرچی که خیر هست اتفاق بیوفته.


از فیزیکال اگزم بدم میاد :| نمیدونم چرا :| امیدوارم از این فصل زودی رد بشم برم.


شبکه ۱ یک سریال قشنگ داره :) من خوشم اومده از سریاله :) 


به افق خیره شده بودم گفتم میخام که دنیا نباشه اصلا :)) ماااامااااان زولبیا بامیه بخریم؟ :)) و پق زدیم زیر خنده با هم


تو سالن مطالعه نشسته بودم بچه ها قرچ قروچ غذا میخوردن.دلم پیتزا خواس.ساندویچ ژامبون :| ینی من که از ژامبون و نوشابه متنفرم دلم اینا رو خواس.گفتم خدایا چرا اینا این همه میخورن و چاق نمیشن.بعد برای دختره ک بغل دستم نشسته بود یک اسلایس کیک تولد آوردن دادن بهش.یه ذره شو خورد گذاشت کنارش بعد دقیقا پی بردم که چرا اینا چاق نمیشن :| اگر من بودم مگه میذاشتم ذره ای از اون کیک باقی بمونه؟ 


خدایا اینم روزه گرفتن من :)) همش تو فکر خوراکی.شرمنده م دیگه.شکموام


پ ن: دختر عمه م کیک پخته داده آوردن :) اینم یکی از اون واقعی شدن های اتفاق ها :)) 


دیشب اینقدر تپش قلب داشتم نمیتونستم بخوابم.تا صبح بیدار بودم.حالم اینقدر بد بود که نه میتونستم بشینم نه می تونستم بخوابم و نه درس بخونم.یک چیزی در حد مرگ!

الان اونقدر خوابم میاد که از درمونگاه یک راست اسنپ گرفتم اومدم خونه


یادم اومد باید کاری را انجام میدادم :/ که فراموش کردم به کل! 


خیلی وقتا به این فکر میکنم خوب من دقیقا دارم چکار میکنم تو زندگیم.زندگی فقط خوردن و خوابیدن نیس.فقط اینکه زنده باشی نیست.قطعا یک چیزی فراتر از ایناس.انگار برگشتم به اون زمان ک میخاستم خودمو بشناسم،دنیا رو بشناسم. ب نظرم فکر نکردن به این مساله بهترین کار ممکنه! چون فکر کردن دردی رو دوا نمیکنه.فقط حرکت کردن آدمو نجات میده.


کل صورتم اگزما زده و ملتهبه.حس میکنم خودم خودم رو چشم زدم.داغونه داغونم :|

پیانیست


نمیدونم چرا همش خوابمصبح سحر خواب موندم.ساعت رو خاموش کرده بودم و وقتی بیدار شدم ۴:۴۸ بود ک گفتم ولش کن و بخواب.دوباره وقتی بیدار شدم ساعت ۶:۱۰ بود ک دیدم آفتاب زده و دوباره خوابیدم تا ۷:۳۰ که هراسون بیدار شدم.با سری که گیجی مبهمی داشت بیدار شدم و وقتی رسیدم درمونگاه ۱۰دقه دیرتر شده بود.خوشبختانه استاد یک ساعت دیرتر اومد


دائم دارم به این فکر میکنم که یک حرکتی،یک جهش علمی یک چیزی لازمه.باید خودمو مجبور کنم ب درس خوندن.

میام کتابخونه بعد یهو میرم خونه :/ خوب اینطوری نشد که بشه :| 

باید فکر اساسی بکنم

باید برنامه بریزم




مثل این قحطی زده ها تا اذون رو گفتن حمله کردم سمت یخچال و شله زرد نذری رو آوردم و یک کاسه برا خودم کشیدم.بعدش تو مغزم جرقه خورد که کیک تولد دیشب یه تیکه از اون کاراملیه مونده بذا اونو هم بخورم.اونو هم خوردم.یک لیوان آب رفتم بالا :)) بعدش افطار رو آوردم و یک عالمه خوردم بعد دوباره شیطون گولم زد و گفت بپر از اون سوسیس دیشب هم بخور.و اینطوریه که حالم بده و نشستم تا غذاها هضم بشن :)) نمیتونم سرمو خم کنم روی کتاب :)) 


بدترین حالت اینه که آدم به خودسانسوری برسه

من همیشه دلم میخاس خوده خوده خودم بودم.و راحت هرچی که ناراحتم میکنه رو بگم بدون قضاوت دیگران.دیگه باید لام تا کام حرف نزنم و نشون بدم من چقدر شاد و خوشحالم 

وای که من چقدرررر خوشحال و خوشبختم :/ 



دیشب یک پیامی دریافت کردم مبنی بر اینکه امروز  معارفه و راند کنسله و دیگه نفهمیدم کلن چی شد :)) از خوشحالی روحم به ملکوت اعلا پیوسته بود.ب مامان گفتم معلومه این استادا خیلی باشعورن :)) به به :)) 

امروز خوابیدم تا لنگ ظهر وقتی بیدار شدم دیدم عه :/ مامان نیست و رفته سر کار .یک مقداری غم اندود شدم :)) 

ب۶اید روپوش ها و لباس اتاق عملم رو اتو بزنم برا فردا آماده باشم.پتو و ملافه و یک دست لباس خونه و شلوار راند و یک مقدار چیز میز آماده کنم ببرم.یادم باشه یک لاکر تحویل بگیرم و وسایلمو بذارم توش. امیدوارم لاکر پاویون داخل بخش خالی باشه تا مجبور نباشم وسایلامو بذارم تو پاویون اصلی :/ پارسال پاویون داخل بخش نه مهر داشت نه سجاده و نه قبله ش معلوم بود :/ این وضعیت دقیقا برای پاویون بیمارستان روانپزشکی هم تکرار شد.یک لحظه حس کردم دانشجو خارجی در خارج از کشورم :)) 


آقا یک مقدار کشک دارم ک عاشقشونم :)) فقد نمیدونم بذارمشون بیرون از یخچال یا تو یخچال.حس کردم هنوز خوب خشک نشدن :)

امروز داشتیم با یکی از بچه ها در مورد تیپ یکی از دخترا حرف میزدیم که تیپش خوبه و فلان.بعد اون دوستم گفت تیپ تو هم خوبه.گفتم من که در ساده ترین حالت ممکنم.گفت همین که در قید و بند تیپ زدن نیستی،همینو دوست دارم :| دروغ چرامقداری ناراحت شدم :)) درسته در قید و بند آرایش کردن نیستم اما همیشه سعی میکنم لباسام در عین سادگی دمده نباشه و یک سبک مناسب برای لباس پوشیدن انتخاب میکنم :)) ولی گویا اینا به چشم اونها نیامدهیادمه که ترم یک اون رشته قبلی بودم که یکی از بچه های صنایع گفت تو شبیه شیربرنجی :| سفیده وارفته.و من مث احمق ها و از روی بچگی رفتم یک عدد کرم پودر برنزه خریدم تا دیگه شیربرنج نباشم.و مصمم بودم هرطور شده از این سفیدی دربیام :| بماند که چقدر افتضاح و زشت شدم و حتا یک بار هم روم نشد برا بیرون از اون کرمه استفاده کنم و دادمش به کسی.اون دختره خودش چند مدل کرم روی هم استفاده میکرد تا سفید بشه.اگر پوست سفید بد بود و زشت بود چرا خودش در تلاش بود چند درجه سفیدتر بشه .با فکر کردن به همین حرفا ب این نتیجه رسیدم رنگ پوستم برای من بهترین رنگ پوست دنیاست :) 

یا توی بخش داخلی یک بار بحث کاشت ناخن و کاشت مژه و رنگ مو بود(من همیشه دوری میکردم از این بحثای خاله زنکی و توی راهرو یا آشپزخونه بخش درس میخوندم.یهو رد شدم از استیشن و شنیدم) بعد با خنده گفتم من ب عمرم ناخن و مژه نکاشتم.نرسمون گفت چون انگیزه نداشتی :/ گفتم چه انگیزه ای بالاتر از خوده آدم.البته احتیاج نداشتم چون به نظر خودم از همه نظر perfect م و احتیاجی ندیدم به این کارها.بعدا رو نمیدونم که نظرم چطوری باشه به هر حال آدم تنوع طلبه و طرفدار زیبایی.اما در حال حاضر از همه نظر اوکی م.که سکوتی مرگ بار استیشن رو فراگرفت و گفت چه اعتماد به نفسی :)) با خنده گفتم واقعیته :)) و رفتم خوش و خرم به ادامه کارم برسم :)) 

البته اون دوستم هم بی راه نمیگفت :)) خیلی خوبه که در قید و بند خیلی چیزا نیستم و دغدغه م یه چیزای دیگه ایه.لااقل وقتی بارون بگیره تنها غصه م اینه که موهام فر میشه :)) دیگه نگران نیستم که کل صورتم کن فی میشه :)) 


در مورد تیپ و لباس نمیدونم :)) شاید بعدا نظرم عوض شه.اما مدت ها مانتوی کوتاه میپوشیدم فعلا سلیقه م عوض شده.انگار هرچی سن آدم بالاتر میره و به پختگی عقلی میرسه سلیقه ش عوض میشه :)  خوب طبیعی هم هست.مثلا نظر و عقیده امروز من با ۶ماه پیشم فرق داره.طبیعیه که نحوه لباس پوشیدن یا حرف زدنم هم فرق کرده باشه.امیدوارم همیشه همینطوری بمونم و تحت تاثیر قرار نگیرم.البته دیگه دوران تحت تاثیر من گذشته و شخصیتم شکل گرفته :) 


فردا امتحان پایان بخش دارم.به جز پاور چیزی برا خوندن ندارم


استاد پایان نامه حاضر نیست از وقت خودش بزنه برای صحبت با استاد مغز و اعصاب.بعد ب من میگه مرخصی بگیر با هم بریم حرف بزنیم.خوب مرد مومن،بنده خداتو ک خودت از ۱۰تا ۱۲کلاس داری تا برسی درمونگاه شده ۱.استاد مغز و اعصاب ساعت ۹میاد ساعت ۱۲میره.با کی قراره صحبت بکنیم دقیقا؟ با نگهبان؟؟ :| همه رفتن اون تایم! 


ینی خدا نگذره از اون کسی که برای undergraduate ها تعیین کرد که پایان نامه باید تحویل بدن.این کارا مال دانشجوهای تکمیلی هست نه ما :| ما الان موقع درس خوندنمونه نه این  وقت تلف کردن ها :/ 



پ ن: اه اه اه اینقد بدم میاد از شب امتحان :/ اه اه اه 


عکسشو دیدم با یک چهره نا آشنا.حس کردم دیگه نمیشناسمش.با ظاهری مغایر با تفکرات قبلیش.هرچند که آدم باید هرطوری که دوست داره زندگی کنه اما امیدوارم از اون چیزی که بوده خیلی دور نشه و به خاطر تجربه تلخ زندگیش یک آدم دیگه نشه.اتفاقای بد ممکنه تو زندگی هممون رخ بده فقط باید دعا کنیم خدا تنهامون نذاره.

یک بار بهم گفت تو خیلی وقته منو نمیشناسی.منم گفتم آره.قبلا میشناختمت اما الان دیگه نمیشناسمت.توی نگاهش معصومیت نبود.شیطنت ناخوشایندی بود که داشت معصومیت ش رو محو میکرد.مقصر اون نبود.مقصر تقدیر بود


رسم تقدیر چنین است و 

چنان خواهد بود،

میرود عمر، 

ولی خنده به لب باید زیست.


صائب تبریزی

 


دیروز افطاری دانشجویی بود با ر هبر.خوب پریروز یک اس ام اس اشتباه اومده بود از طرف نهاد که اسم شما در قرعه کشی افطاری دراومده لطفا جهت تهیه بلیط اقدام کنید و یک همچین چیزی! به هانیه پیام دادم که این چیه.گفت وای اشتباه شده.گفتم نامردا شما دقیقا چطور ثبت نام کردید که ما نفهمیدیم.گفت مگه تو هم دوست داشتی بیای؟ گفتم حالا که ظاهرمون مث هم نیس ینی کلن از بیخ و بن به هیچی اعتقاد ندارم؟ حالا که چادر نمیپوشم ینی دوست ندارم؟ :/ و بهش گفتم برا چند لحظه الکی خوشحالم کردی :)) اونم گفت دفه بعد خبرت میکنم.البته نمیدونم چقدر یادش بمونه اما اینجایی که من افتادم از کل دنیا بی خبرم نه میفهمم تاریخ ثبت نام کی هس؟ نه میفهمم زمان شله زردی سه شنبه های مهدویت کی هس؟ اینجایی که من هستم حتا نمیدونم قبله کدوم وره.باید به یک جهتی بخونم و بگم ایشالله که قبوله! یا برم مهر و سجاده رو از هدنرس قرض بگیرم :)) اینجایی ک من هستم هیچکس نمیدونس که حالا که دستم خورده به میت در حین دی سی ژوگولارشیت،نمیشه نماز خوند و باید غسل مس میت کرد و منم با همون وضع هم نماز مغرب و عشا خوندم هم نماز صبح و فرداش وقتی ب مامان گفتم فرستادم همه لباسام و کیفمو و ملافه و هرچی داشتمو بریزم تو حیاط و یک راست برم حمام و گفت همه چیز نجس شده :)) و من باید خوشحال باشم از این اقبال بلندم که مادری دارم که با اصول و احکام  دین آشناست هرچند ک خودم نمیدونم باید چکار کنم :)  


از اخبار یکی از این دانشجوها  رو دیدیم ک از ره بر »خواس خطبه عقدشونو بخونن.چقدر مردم خوشبخت و خوش شانسن.خوش ب حالشون :)


دنیای من همینقدر کوچیک و همینقدر ساده س:))  کلن یکی از فانتزی هام این بوده از قدیم :)) فکر کنم همینطور هم فانتزی بمونه



گشنه بودن یک دردسره،افطار خوردن و پر شدن شکم هزار دردسر :))


هرچی دیشب از شدت غصه و اندوه نتونستم غذا بخورم امروز تلافیشو درآوردم.


ب مامان میگم من مناسب ن نیستم.خیلی اجیته و بداخلاق و طلبکارن.من نمیتونم با مریض و همراه مریض بد حرف بزنم.بیچاره مریضمون EP بود داشت گریه میکردم رفتم طبق اردر چک پالس توسط اینترن هر دوساعت!!! پالسش رو چک کنم که دیدم چشماش پره اشکه.دستشو گرفتم نزدیک بود خودمم بزنم زیر گریه با ثدای بغض آلود بهش گفتم ما حواسمون بهت هس خدا بزرگه نمیذاریم طوریت بشه که دیگه گریه ش بهتر شد.ساعت ۳ صبح که برا آخرین بار رفتم پیشش بازم بیدار بود و خدا رو شکر بهتر بود و گریه نمیکرد :)  من واقعا نمیتونم اینطوری داد بزنم سر مردم :| وجدانم راضی نمیشه.خودمم توانایی شو ندارم :/ 


اندر احوالات اینترن GYN

 اگر بگید از صبح تا شب من چیزی یاد گرفتم نگرفتم :| نه تنها هیچی به معلوماتم اضافه نشده بلکه کم هم شده.از صبح مث ماکروفاژ دوییدم و چرخیدم تو بیمارستان بازم الحمدلله که ظهر تونستم بخوابم.اینقدر رفتم و اومدم که نگهبان اورژانس بهم تیکه پروند که احیاتون قبول :)) تا صبح میدویی! انگار نمیخوابی! گفتم والا میخام برم استراحت،نمیذارنم این نامردا


نرس به همراه مریض میگه آقا اینو ببر زایشگاه مهر کن تشکیل پرونده بده.همراه به من میگه بیا اینو ببر :)) نرس میگه چی میگی آقا؟ایشون دکترمونه! میگه باشه.مگه نمیره زایشگاه؟اینم ببره :)) و من میمیرم از خنده


نرس به همراه مریض۲ میگه تشریف ببرید زایشگاه انتهای راهرو دست چپ.همراه میگه کجا تشریف ببرم؟ و من باز میمیرم از خنده :))


همراه دم در پاویون بهم میگه خیلی ممنون خانم دکتر،خانم دکتر میفرمایند که خسته نباشید قربون شما خدافظ :))  سوتی خودم آخرش بود.


استاد ب مریض میگن که: چته این همه آه و ناله میکنی! ازدواج برا چی ت بود.مث ما مجرد میموندی درس میخوندی زندگیتو میکردی! مریض دم در میگه چون خواستگار نداشتی مجرد موندی؟بی شووریه:)))  و من مرده بودم از خنده.اگر میفهمید دارم میخندم قطعا تجدید بخش میشدم :)) 


پ ن: یه مریض داشتیم ۱۸ساله،شکم دوم.بچه اولش ۴سالش بود.وقتی دیدمش فکر کردم همسن خودمه کلی باهاش حرف زدم تا استرسش کم شه.وقتی فهمیدم ۱۸سالشه شاخم در اومد.بیچاره.دلم براش سوخت. ازدواج زیر سن قانونی واقعا ظلم بزرگیه.جنایته.با یک افسوسی بهم گفت خوش ب حالت که درس خوندی و رفتی دانشگاه.شغلتو دوست داری؟ به خودم هزارتا فحش دادم که من فرصت تحصیل و پیشرفت دارم و ناشکرم!


بالاخره رفتم کتابو پس دادم.تا نیمه های کتاب اتفاق خاصی نیوفتاد.اوایل برام جالب بود اما بعدش حتا یادم رفت همچین کتابی دستم بوده و باید میخوندمش.موعدش تموم شد و رفتم پس دادم.در کل از اون کتاب هایی نبود که آدم باهاش اوقات خوشی رو داشته باشه کتابی بود که تنش و اضطراب رو بیشتر میکرد.


ب نظرم کتابی خوبه که اگر وقتت رو میذاری تا بخونیش لااقل برای چند لحظه هم که شده از زندگی دورت کنه و حالت رو خوب کنه :) 


فعلا زمان مناسبی برای کتاب خوندن نیست



بعضی وقتا عجیب دلت میخاد زمان برگرده عقب




دلم ب خاطر خیلی چیزا گرفته.ب خاطر مریضی های مکرر و پی در پی مامانم به خاطر تنهایی مون ب خاطر خیلی چیزا ۲سال پیش این موقع ها زندگی جهنم ترین حالت ممکن رو داشت.۲سال دیگه خدا میدونه چطوریه.


یک بار ازم پرسید به خاطر اون اینستاتو پاک کردی؟ من اغلب مواقع لال مونی میگیرم.من اصلا به اون فکر نمیکردم و نمیکنم فقط یک چیز رو خوب میدونم و اونم اینکه من حس میکردم که وقتم مهم تر و با ارزش تر این حرفاس که توی اینستا بچرخم و عکس بذارم و شوآف کنم و خودمو نشون بدم به این و اون تا بلکه یکی دایرکت بده و شماره بذاره .فکر میکردم همین که خودمم و مثل بقیه نیستم ینی به اندازه کافی خاص هستم.فکر میکردم این سادگی م باعث شده منحصر به فردترین آدم دنیا باشم.فکر میکردم اینکه شبیه هیچکی نبودم و شبیه خودم بودم ینی بهترین کار دنیا.فکر میکردم بی خبری،خوش خبریه برا همین از غیبت و کنکاش تو زندگی مردم متنفر بودمحس میکنم شدم invisible woman :))  

همین وبلاگ با همین سادگی در نهایت گمنامی خونه اول و آخر منه.خوشحالم که مثل هیچکس نیستم و خوشحالم که احتیاجی به پرزنت کردن خودم ندارم.هنوزم معتقدم که رفتارم درست ترین رفتار دنیا بوده.



کاش این ماه رمضون زودی تموم شه تا من بتونم درس بخونم.آب نخوردن دائم حالمو بد میکنه،تموم طول روز تهوع دارم فقد خدا میدونه با چه سختی میگذرونم.اگرم روزه نگیرم از عذاب وجدانش حالم بده.اگرم بگیرم که مثل الانم :)) خدایا شکرت.دلم نمیخاد بگم ضعیفم،خودت کمک کن



مامانم عکسای عروسی ف رو دیده البته واضح ندیده ،میگه ایشالله با یک مرد قد بلند ازدواج کنی :)) میگم مامان،ایشالله با یک آدم خوب ازدواج کنم.میگه نه! قد بلند :)) میگم بعضیا اینقدر خوبن که آدم از خیلی چیزا ممکنه چشم پوشی کنه.دنیا پر از قد بلنده.پر از دکتر،پر از پولدار،ولی چند تا خوب پیدا میشه؟ چند تا آدم که کنارش آرامش داشته باشی؟ چند آدم که وقتی بیان توی زندگیت حس کنی طعم زندگیت عوض شده؟ من ترجیح میدم با کسی ازدواج کنم که آدم خوبی باشه.بقیش اصلا مهم نیس.خوب بودن اصلا چیز کمی نیس :) 



یه کسی  تعریف می کرد:

کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار.

 پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار، 

دوستم قبول نکرد. از پدرم اصرار و از اون انکار،

تا اینکه پدرم, خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم.

از دوستم پرسیدم:تو که اهل تعارف نبودی, چرا هرچه پدرم اصرار کرد, همون اول, خودت  برنداشتی؟

دوستم خیلی قشنگ جواب داد:

آخه مشتهای بابات بزرگتره.

خدایا اقرار می کنم که مشت من کوچیکه, ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاست.

پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت خودت از هر چی که خیر و صلاحمونه و عقلم بهش قد نمی ده, زندگی خانواده م ، دوستانم و خودم و همه خانواده ها را پر کنی.



عیدمون  مبارک



اینقده خوشحالم :)

امروز کشیکممنه خجالتی دارم با پرستار ها و ماما ها دوست میشم.دارم کم کم برمیگردم به آغوش اجتماع :) 

قبلا کلی زجر میکشیدم یه کلمه حرف بزنم با مردم فقط با عده معدودی که حتا کمتر از تعداد انگشتان یک دست بودن میتونستم ارتباط برقرار کنم.فهمیدم مردم همشون یک مهربونی خاصی دارن :) 

یک استاد مهربونی داریم امروز که اینقدر ماهه! 

یک خانم معتاد که عقد موقت کرده بود با یک مردی و مردک حامله ش کرده بود و فرار کرده بود آمد با خونریزی.خانمه حتا نمیدونست حامله س.استاد با مهربونی تمام زایمانش رو گرفت فقط وقتی که خانمه فهمید بچه ش مرده یک مقدار گریه کرد استاد بهش گفت بهتر.ناراحت نباش.باباش که فرار کرده خودت دست تنها نمیتونستی بزرگش کنی.خانمه کلی قسم و آیه داد که خانواده ش نفهمن حامله بوده.استاد گفت خبالت راحت.در تموم مدت زایمان کلمات محبت آمیز به خانمه میگفت.دیدم کسایی که حتا فحش میدن به مریض بیچاره.بینهایت استاد مهربون و بااخلاقیه و کارش بیست! تاعزه ازش قول گرفتم بهم یاد بده زایمان خودم تنها بگیرم و اپی بزنم و باقی ماجرا :


خدایا امروز کشیک خوبی باشه :) 


کلی با بچه های مامایی دوست شدم.عاشق اینن که چیز به آدم یاد بدن منم عاشق اینم که چیز ازشون یاد بگیرم :) 


دلم میخاد یک کافه دنج توی یک عصر خوب دعوت بشم :)) کافه کتاب بهتره.که کتاب هم داشته باشه برا خوندن.

آدم تنها حوصله و دل و دماغ بهشت رفتن هم نداره چه برسه به کافه :))



امروز دلم فالوده میخاس یهویی دایی بدون اینکه بگه با ظرف فالوده اومد و من غش کردم :)




آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها